مگسی بر پرکاهی نشست که آن پرکاه بر ادرار خری روان بود . مگس مغرورانه بر ادرار خر کشتی میراند و میگفت : من علم دریانوردی و کشتیرانی خوانده ام . در این کاربسیار تفکر کرده ام. ببینید این دریا و این کشتی را و مرا که چگونه کشتی می رانم. او در ذهن کوچک خود بر سر دریا کشتی میراند آن ادرار، دریای بیساحل به نظرش می آمد و آن برگ کاه کشتی بزرگ، زیرا آگاهی و بینش او اندک بود . جهان هر کس به اندازة ذهن و بینش اوست . آدمِ مغرور و کج اندیش مانند این مگس است. و ذهنش به اندازه درک ادرار الاغ و برگ کاه.