رنگارنگ

همتم بدرقه راه کن ای طائر قدس که دراز است ره مقصد و من نو سفرم

رنگارنگ

همتم بدرقه راه کن ای طائر قدس که دراز است ره مقصد و من نو سفرم

وحدت در عشق

عاشقی به در خانة یارش رفت و در زد. معشوق گفت:  کیستی؟ عاشق گفت، من هستم معشوق گفت:  برو، هنوز زمان ورود خامان و ناپختگان عشق به این خانه نرسیده است. تو خام هستی.  باید مدتی در آتش جدایی بسوزی تا پخته شوی، هنوز آمادگی عشق را نداری. عاشق بیچاره برگشت و یکسال در آتش دوری و جدایی سوخت، پس از یک سال دوباره به در خانة معشوق آمد و با ترس و ادب در زد.  مراقب بود تا سخن بی ادبانه ای از دهانش بیرون نیاید . با کمال ادب ایستاد.  معشوق گفت : کیست در میزند.  عاشق گفت : ای دلبر دلربا، تو خودت هستی . تویی ، تو.  معشوق در باز کرد و گفت اکنون تو و من یکی شدیم به درون خانه بیا. حالا یک من بیشتر نیست در خانة عشق دو من جا نمی شود.  مانند سر نخ که اگر دو شاخه باشد در سوزن نمی رود.

گفت اکنون چون منی ای من درآ

                                                 نیست گنجایی دو من را در سرا

کَر و عیادت مریض


مرد کری بود که میخواست به عیادت همسایة مریضش برود. با خود گفت : من کرهستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم؟ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست . وقتی ببینم لبهایش تکان می خورد، می فهمم که مثل خود من احوالپرسی می کند. کر در ذهن خود، یک گفتگو آماده کرد.  اینگونه: من میگویم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت مثلاً : خوبم شکر خدا بهترم. من می گویم : خدا را شکر. چه خورده ای؟ او خواهد گفت ، مثلاً : شوربا، یا سوپ یا دارو. من می گویم:  نوش جان باشد . پزشک تو کیست؟ او خواهد گفت:  فلان حکیم. من می گویم: قدم او مبارک است.  همة بیماران را درمان می کند.  ما او را می شناسیم. طبیب توانایی است.  کر پس از اینکه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده کرد. به عیادت همسایه رفت.  و کنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت چطور است؟ بیمار گفت: از درد میمیرم.  کر گفت: خدا را شکر . مریض بسیار بدحال شد.  گفت این مرد دشمن من است. کر گفت: چه می خوری؟ بیمار گفت: زهر کشنده، کر گفت:  نوش جانت باد. بیمار عصبانی شد . کر پرسید پزشکت کیست. بیمار گفت: عزراییل . کر گفت:  قدم او مبارک است.  حال بیمار خراب شد، کر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است.  بیمار ناله می کرد که این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.

از قیاسی که بکرد آن کر کزین           صحبت ده ساله باطل شد بدین

اول آنکس کاین قیاسکها نمود              پیش انوار خدا ابلیس بود

گفت نار از خاک بی شک بهتر است     من زنار و او خاک اکدراست.

شیر بی سر و دم

 در شهر قزوین مردم عادت داشتند که با سوزن بر پشت و بازو و دست خود نقشهایی را رسم کنند، یا نامی بنویسند، یا شکل انسان و حیوانی بکشند. کسانی که دراین کار مهارت داشتند دلاک نامیده می شدند. دلاک ، مرکب را با سوزن در زیر پوست بدن وارد میکرد و تصویری می کشید که همیشه روی تن می ماند. روزی یک پهلوان قزوینی پیش دلاک رفت و گفت بر شانه هام عکس یک شیر را رسم کن. پهلوان روی زمین دراز کشید و دلاک سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن کرد. اولین سوزن را که در شانة پهلوان فرو کرد. پهلوان از درد داد کشید و گفت: آی مرا کشتی. لاک گفت:  خودت خواسته ای، باید تحمل کنی، پهلوان پرسید: چه تصویری نقش می کنی؟ دلاک گفت:  تو خودت خواستی که نقش شیر رسم کنم . پهلوان گفت از کدام اندام شیر آغاز کردی؟ دلاک گفت : از دم شیر. پهلوان گفت، نفسم از درد بند آمد . دم لازم نیست . دلاک دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فریاد زد، کدام اندام را می کشی؟ دلاک گفت : این گوش شیر است.  پهلوان گفت : این شیر گوش لازم ندارد . عضو دیگری را نقش بزن . باز دلاک سوزن در شانة پهلوان فرو کرد، پهلوان قزوینی فغان برآورد و گفت:  این کدام عضو شیر است؟ دلاک گفت : شکم شیر است . پهلوان گفت : این شیر سیر است . عکس شیر همیشه سیر است.  شکم لازم ندارد. دلاک عصبانی شد، و سوزن را بر زمین زد و گفت : در کجای جهان کسی شیر بی سر و دم و شکم دیده؟ خدا هرگز چنین شیری نیافریده است.

شیر بی دم و سر و اشکم که دید                       این چنین شیری خدا خود نافرید.

کشتیرانی مگس

 مگسی بر پرکاهی نشست که آن پرکاه بر ادرار خری روان بود . مگس مغرورانه بر ادرار خر کشتی میراند و میگفت : من علم دریانوردی و کشتیرانی خوانده ام . در این کاربسیار تفکر کرده ام. ببینید این دریا و این کشتی را و مرا که چگونه کشتی می رانم. او در ذهن کوچک خود بر سر دریا کشتی میراند آن ادرار، دریای بیساحل به نظرش می آمد و آن برگ کاه کشتی بزرگ، زیرا آگاهی و بینش او اندک بود . جهان هر کس به اندازة ذهن و بینش اوست . آدمِ مغرور و کج اندیش مانند این مگس است. و ذهنش به اندازه درک ادرار الاغ و برگ کاه.