رنگارنگ

همتم بدرقه راه کن ای طائر قدس که دراز است ره مقصد و من نو سفرم

رنگارنگ

همتم بدرقه راه کن ای طائر قدس که دراز است ره مقصد و من نو سفرم

شعر

نه مرادم نه مریدم 


نه پیامم نه کلامم،
نه سلامم نه علیکم،
نه سپیدم نه سیاهم.
نه چنانم که تو گویی،
نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی.
نه سمائم،
نه زمینم،
نه به زنجیر کسی بسته و نه برده‌ی دینم
نه سرابم،
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،
نه گرفتار و اسیرم،
نه حقیرم،
نه فرستاده پیرم،
نه به هر خانه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم
چنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه‌ گفتم،
نه‌ نوشتم،
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقیقت نه به رنگ است و نه بو،
نه به های است و نه هو،
نه به این است و نه او،
نه به جام است و سبو...
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم،
تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را،
آنچه گفتند و سرودند تو آنی ...
خود تو جان جهانی،
گر نهانی و عیانی،
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی
که خود آن نقطه عشقی
تو اسرار نهانی
همه جا تو
نه یک جای ،
نه یک پای،
همه‌ای
با همه‌ای
همهمه‌ای
تو سکوتی
تو خود باغ بهشتی.
تو به خود آمده از فلسفه‌ی چون و چرایی،
به‌ تو سوگند که این راز شنیدی و
نترسیدی و بیدار شدی،
در همه افلاک بزرگی،
نه که جزئی ،
نه چون آب در اندام سبوئی،
خود اوئی،
به‌خود آی
تا بدرخانه‌ی متروک هرکس ننشینی
و به‌ جز روشنی شعشعه‌ی پرتو خود
هیچ نبینی
و گل وصل بچینی.......!

فریدون حلمی

عید فطر مبارک

    

بگذشت مه روزه ، عید آمد و عید آمد

بگذشت شب هجران، معشوق پدید آمد

آن صبح چو صادق شد، عذرای تو وامق شد

معشوق توعاشق شد، شیخ تو مرید آمد

شد جنگ و نظر آمد، شد زهر و شکر آمد

شد سنگ و گهر آمد، شد قفل و کلید آمد

جان از تن آلوده، هم پاک به پاکی رفت

هرچند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد

از لذت جام تو دل مانده به دام تو

جان نیز چو واقف شد، او نیز دوید آمد

بس توبه شایسته برسنگ تو بشکسته

بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد

باغ از دی نامحرم سه ماه نمی زد دم

بر بوی بهار تو، ازغیب رسید آمد

«مولانا»

 

نقش قرآن


نقش قرآن چون که در عالم نشست

نقشه های پاپ و کاهن را شکست
فاش گویم آنچه در دل مضمر است
این کتابی نیست چیز دیگر است
چون که در جان رفت، جان دیگر شود
جان چو دیگر شد، جهان دیگر شود

«اقبال»

مسلمانان ، مسلمانان ، مسلمانی ز سر گیرید

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می آید

 تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می آید

 

نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او

 مرا از فرط عشق او زشادی عار می آید

 

مسلمانان ، مسلمانان ، مسلمانی ز سر گیرید

 که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

 

چه نور است این چه تاب است این چه ماه و آفتاب است این

 مگر آن یار خلوت جو ز کوه وغار می آید

 

در و دیوار این سینه همی درد ز انبوهی

 علم هاتان نگون گردد که آن بسیار می آید

 

غلط گفتم ، غلط گفتم ، که این اوراق شعر من

 ز شرم آن پریچهره به استغفار می آید

 

(مولانا)

 

زخجالت چه کنم

شب های دراز بی عبادت چه کنم       طبعم به گناه کرده عادت چه کنم
گویند کریم است و گنه می بخشد       گیرم که ببخشد ز خجالت چه کنم

علم و جهل

علم کز تو، تو را بنستاند           جهل از آن علم به بود صد بار. 

 

«خیام»

خدایا

گر    جرم    بخشی    به    مقدار  جود            نماند      گنهکاری      اندر      وجود

سعدی

نه شرقیم نه غربی

نه شرقییم، نه غربییم نه بییم، نه بحرییم
نه از کان طبیعیم، نه از افلاک گردانم

نه از خاکم، نه از آبم، نه از بادم، نه از آتش
نه از عرشم، نه از فرشم، نه از کونم، نه از کانم

نه از هندم، نه از چینم، نه از بلغار و صقسینم
نه از ملک عراقینم نه از خاک خراسانم

نه از دنیی، نه ازعقبی، نه از جنت، نه از دوزخ
نه از آدم، نه از حوا، نه از فردوس رضوانم

مکانم لا مکان باشد، نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد، نه جان باشد، که من از جان جانانم

مولانا

با که باید گفت

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر!

لاجرم جاری است پیکاری سترگ

                   روز و شب، مابین این انسان و گرگ


زور بازو چاره ی این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زور آفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگ خود اسیر

 

هر که گرگش را در اندازد به خاک

رفته رفته می شود انسان پاک

 

وآن که با گرگش مدارا می کند

خلق و خوی گرگ پیدا می کند

 

در جوانی جان گرگت را بگیر!

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

 

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر

ناتوانی در مصاف گرگ پیر

 

مردمان گر یکدگر را می درند

گرگ هاشان رهنما و رهبرند

 

اینکه انسان هست این سان دردمند

گرگ ها فرمانروایی می کنند

 

وآن ستمکاران که با هم محرم اند

گرگ هاشان آشنایان هم اند

 

گرگ ها همراه و انسان ها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟...

 فریدون مشیری

پیش از اینها فکر می کردم خدا ...

پیش از اینها فکر می کردم خدا                        خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها                             خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور                     بر سرتختی نشسته با غرور
ماه، برق کوچکی از تاج او                          هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او ، آسمان                 نقش روی دامن او ، کهکشان
رعد و برق شب، طنین خنده اش                    سیل و طوفان، نعره توفنده اش
دکمه پیراهن او ، آفتاب                                برق تیغ و خنجر او ، ماهتاب
ادامه مطلب ...

بیا وقتی برای عشق هورا می کشد احساس

بیا وقتی برای عشق هورا می کشد احساس

به روی اجتماع بغض حسرت گاز اشک آور بیندازیم

بیا با خود بیندیشیم

اگر یک روز تمام جاده های عشق را بستند

اگر یک سال چندین فصل برف بی کسی بارید

اگر یک روز نرگس در کنار چشمه غیبش زد

اگر یک شب شقایق مرد

تکلیف دل ما چیست؟

ادامه مطلب ...

یار دبستانی من

این شعر رو قبل از 22 بهمن می خواستم بذارم اما به دلیل سرعت بسیار .....اینترنت موفق به انجام این کار نشدم. ببخشید شما جای خالی را چی حدس زدی؟ البته این هم مانند اتفاقی که خبر آن را در مطلب بعدی نوشته ام زیاد مهم نیست. و اما شعر یار دبستانی من:

یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما

دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد ، مرده دلای آدماش
دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه ؟

یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما

خروشان تر شو

 

خروشان شو، خروشان تر شو ای رعد

به فریاد آر ابر بی صدا را

تو هم ای برق سوزان شعله ور شو

بر افکن ظلمت این تنگنا را.

 

تو ای باران خشم و کین فرو ریز

تو ای توفان  تو ای توفان عصیان

ز هر شهر و ز هر بیغوله بر خیز

بنای ظلم را زیر و زبر کن

صف رزمنده گان را بیشتر کن

که جان بر لب رسید از جور جلاد

تو ای هم میهن  ای هم میهن من

که هر مویت زند از درد فریاد

 

به میدان آمدی رزم تو پیروز

کنی ویران که سازی از نوآباد

تلاشت پر ثمر، عزم تو پیروز

نمی فهمند این کوران خود کام

که صبر توده ها اندازه دارد

که این دریا کند آخر تلاطم

که دوران راه و رسم تازه دارد

 

که با خونخواره می جنگد مردم

که انسان با اسارت در نبرد است

بشر سوی رهایی رهنورد است

خروشان تر شو ای توفان عصیان

چنان کن تا در این ظلمتگه ظلم

شود خورشید آزادی درخشان.

رهایم مکن

دلبسته ام مرا ز سر خویش وا مکن


از من مرا جدا کن و از خود جدا مکن


هرگز نگویمت که بیا دستم بگیر


                              گویم گرفته ای ز عنایت ، رها مکن

                                    

موج خون



شرم تان باد ای خداوندان قدرت. بس کنید، بس کنید.

شرم تان باد ای خداوندان قدرت.

بس کنید بس کنید. از اینهمه ظلم و قساوت بس کنید.

ای نگهبانان آزادی نگهداران صلح، ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون.

سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم، سرب داغ

موج خون است،

موج خون است این که می رانید بر آن کشتی خودکامگی را،موج خون.

ادامه مطلب ...

معرفت غم

در خواب ناز بودم شبی 

دیدم کسی در می‌زند

                               در را گشودم روی او 

                              دیدم غم است در می‌زند

ای دوستان بیوفا 

از غم بیاموزید وفا

                              غم با همه بیگانگی 

                             هر شب به من سر می‌زند. 

 

http://zahed209.persianblog.ir

الهی یا الهی

 همی گفتم الهی یا الهی

به عالم، بی پناهان را پناهی

تویی یارب ز حال زارم آگاه

برآور یوسف جان من از چاه

تو دانی خوار و زار و خسته جانم

تو دانی انتظار کودکانم

به جان نیکوان بر جانم ای دوست

ترحم کن ز غم برهانم ای دوست

به رحمت از گناهانم چشم در پوش

به مسکینان متاع عدل مفروش

چو خواهی از من و خون خوردن من

به رنج و درد هجران مردن من...

منبع

عجب صبری خدا دارد

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

همان یک لحظه اول،

که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان،

جهان را با همه زیبایی و زشتی،

به روی یکدگر، ویرانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

که در همسایه ی صدها گرسنه، چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم،

ادامه مطلب ...

کلمات قصار

زندگی زیباست ای زیبا پسند   زنده اندیشان به زیبایی رسند 

علاجی بکن کز دلم خون نیاید   سرشک از رخم پاک کردن چه حاصل 

کم گوی و گزیده گوی چون در تا ز اندک تو جهان شود پر 

دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی   زنهار بد مکن که نکرده است عاقلی

شعر مکران(بلوچی)

وشین وطن می مکران

تو دائم بباتی کامران

آباد سبزین میزران

هروقت که تَی ناما گران

ادامه مطلب ...